شبــــــ هآی خآلی

2 AM

 

روزها به سآن شبی تاریک

در سکوتِ خفقان آور یک رویآ

مُبهم ولی سرد

به شب می رسند

اندکی بیش نمانده از غروبِ روشنی

که خیال کرده ای بیدآری

پینه دوز شب را

همچون پآره ای شکافته

به شبی دیگر وصله کرده

و خالیست رد پای روزهآی شلوغ

در پیچ و تآبِ اندیشه های یک شب..

شاید خوب است

تجربهء گم شدن روزهآ

 

»смa«


18 / 11 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

ميدآنمـ ، ميتوآنستَمـ...

9 PM


ميدآنم ، ميتوآنستم

 

روزهآيي را برفي بنگرم

 

كه در گذر هِزاران ثانيه ،

 

حسرتـــــِ رسيدنشآن را ، بو ميكشيدم ..

 

ميتوآنستم

 

آن فانوسهاي تاريك در روشني را ، بيابم ..

 

پايان آن جادّه هاي تاريك را

 

به سر منزل مَقصود رسيده ، ببينم ..

 

آنگونه كه نبايَد بنگرم ،

 

و نه آنگونه كه بايَد ..

 

مُدتهاستـــــ كه زيبايي را آنگونه كه بايَد ديده ام ،

 

نه آنگونه كه نبايَد ..

 

نبايَدها را سالهآستـــــ گـُم كرده ام ..

 

بوييدن گلهآ را

 

سالهاستـــــ كه به فراموشي سپرده ام ..

 

آفتاب را ،

 

روشني را گـُم كرده ام ..

 

و من چگونه با چشمآني بسته

 

به إنتهاي آن جادّه نظاره گر شده ام !؟

 

به انتظار آن مُبهم نشسته ام !؟

 

زير چَتري از ترس بايدهآ !؟

 

آمدنهآ !؟

 

از بَهر ِ چه هآ !؟

 

بالهايم شكـ ـسـ ـته استـــــ

چگونه پرواز را بياموزم !؟

 

 

»смa«


27 / 7 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

مَرگــــــــــ...

3 PM


مَترسكها را بر قبرستانها بگماريد

 

 

بر فراز ناله در پس صَليبها

 

 

و بر فراز رآندن نكير و منكرها

 

 

ديگر نَخواهند آمد

 

 

و مـ ـن به تو وَعده ميدهم

 

 

در اين لالايي مَهتابـــــ

 

 

در اين تنها آسايش گيتي ،

 

 

واپسين موجوديتـــــ

 

 

مَرگـــــ است و مَرگـــــ

 

»смa«

 


23 / 7 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

دَريـــــــــــــآ...

12 AM

شبـــــ ، مَهتابـــــ به نظاره نشسته استـــــ

ميدآنم تاريكي گم خواهَد شد

و ستاره ها همچو گوشوآرهايي آويزان از آسمان


زَمين خاكي را زينتـــــ خواهند داد


و مـ ـن درحالي كه گيسوانم را به آبها خواهَم سپرد ،


نجوا سَر خواهم داد :


كه اي درياي ساكن و مَواج غرقه در روشني مَهتابـــــ !


چنانم غرق در خود كن


و چنانت مسحور مـ ـن گرد


كه ديگر هرگز


پاي برهنه ام نَرمي شن هاي ساحل را حس نكند ؛

گفتن اينكه شن ساحِل ها نَرم استـــــ ،

پس از اين برايم كافيست !

...

 »смa«


12 / 7 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

دلبَستـ ـ ـگي نه ، عـِ ـشـ ـقـــــ...

2 PM

 

مـ ـن خود را با عِشـقـ ورزيدن به بَسي چيزهآي دلپسند ، فَرسـ ـ ـ ـودَمـ..!

درخششـ و شكوهِشآن از إشتياقـِ سوزان و مُداومـِ مـ ـن بدانهآ ، سَرچشمه ميگرفتـــــ...سيري ناپَذير بودَمـ..هَر شور و شوقي برايَمـ با فرسايشـ هَمراه بود ؛ فرسايشي دلپَذير...مَرا كه ملحدي در ميانـِ ملحدآن بودَمـ ، هَميشه آراء دور از هَم ،پيچ و خَمهاي إفراط آميز ، انديشه هآ و واگراييهآ به خود ميخواند...هيچ سرشتي مَرا به خود جَلبـــــ نميكرد ، مگر آنچه مايهء تفاوتش با ديگرآن بود...در اين كار تا آنجا پيش رفتمـ ، كه دلبستگي را از خود راندم ، چون جُز احساسي همگآني چيزي در آن بازنميشناختَم....

دلبستگي نه ، عـِ ـشـ ـقـــــ !

 

"برگرفته از مائده هآي زميني"


13 / 6 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

دِلتنگــ ـ ــي...

2 PM

دوست دارَم به تو مَسرَتي بَخشَم كه تاكنون كسي ديگر به تو نبخشيده باشَد..دَر حالي كه خود مالكــــِ اين مَسِرتم، نميدانَم آن را چگونه به تـ ـو بدهم..دلَم ميخواهَد شَبـــــ هِنگام در لَحظه اي از راه برسم كه كِتابهاي بسياري را پياپي باز ميكني و ميبَندي و دَر هَر يك از آنها چيزي بيش از آنچه تاكنون بر تو آشكار كرده است ميجويي..دَر لَحظه اي كه هَنوز در إنتظاري...در لَحظه اي كه شور و شوقت اندكـــــ اندكـــــ از اينكــ ــه تكيه گاهي ندارد، به اندوه تبديل ميشود...

اي دَشتهاي پهناور غرقه در سپيدي سَحَر،مـ ـن شُمآ را بسيــــــآر ديده ام...اي درياچه هاي آبــي،در امواجتان غوطه هآ خورده ام....و هر نوازش نَسيــــمــِ خندان،لبخـــــند بر لبم نشانده است....اين است آنچه از باز گفتنش با تـ ـو،در آن زمـــآن، خسته نخواهم شد....اگر چيزهاآي زيبـــآتري ميشنآختم از آنها با تو سخن ميگفتم...

تـ ـو به مـ ـن فرزانگي نياموختـــي...فرزانگي نه، عــِ ـشـ ـق !

 

***

(گزيده اي از مائده هاي زَميني،آندره ژيد)

 

پي نوشت:

توصيفاتِ بسيار زيبآي اين كتآب مرا از دُنياي خود رَهآ ميكند..دلتنگـــــِ اينگونه رَها شُدنم، رَها شُدني اين چنين مَسرور، اين چنين زيبـــــآآآآآ.....


30 / 5 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

بايَـ ـد برَوَمــ...

5 AM

9 / 4 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

سـ...ـه نـُقطـ...ـه{...}

9 PM

 

 

خـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـط اوّل تحصيلمان

با نام تو آغاز شُد.

تــَك فاعِل دَرس إنشايم بودي.

حُضور نام تو ، دَر آغاز،

مرا روانهء پايان إنشاءي كـَرد

كه مُـركـّبِ ريخته شده بَر آن،

جُمَلات إنتهايَش را خورده بود.

إنشاء به پايان نـَرسيد!

كـُنون مـ ـن به پايان تـَحصيـل رسيده ام.

به رَسم نِگارش بايد نـُقطه . اي بـُـگذاريم

هـَـتّا بي پايان

امّا مـ ـن

دَر وَفاي نام تو تا پايان إنشاء دَر خاطِرَم،

سه نـُقطه ... خواهَم گـُذاشت!

تا ادامه يابد:

يادِ نام آغازين تو

دَر تمام إنشاهاي زندِگي مـ ـن...

 

 

پــِي نوشت :

بي پايان بودَن يك ماجَرا خود به خود سه نـُقطه ايجاد ميكنه + تِعداد زيادي عـَلامت سُوال بي جواب ( ؟ ) !


2 / 4 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

ديـ ـر يآ زوود خواهَم مـ ُـرد...

3 PM

 

 

********************************ريه هاي پوسيده

*******************************نَفَـسي مُرده

******************************صدايي دوباره گــَزنده

*****************************بــِشنو سُـكــــــــــــــــــــوتِ تَلـخي را

****************************كه به ديواري شــِ ــــكـَ ــســ ــتــ ـــه

***************************و به يك دَر پــ ــوســ ــيـ ـده

**************************و يك دَر كــــوبنده

*************************پايبند نِمي باشد

************************بيزار است و تِشنه به يك مُردن

***********************سيراب از يك زندِگي

**********************با حِس اجباري ديگر براي شِكـَستِ سُكوت

*********************براي مقابله با فـَريادي دوباره از يك    صِــــــدا

********************براي جَنگ با خيزش نـِگاهي ديگــَر

*******************و خَشمي ماندِگار و هَميشگي

******************هـَمان طوفان كوبنده بَر اين ذِهن

*****************ذِهن پوسيده و بي قِيد؛؛؛بي بَند

****************رها شده از غُبار يك گِردباد

***************جاري در يك لَجَن

**************زاده ي طَعمي از مَرگ.

*************رها كُن اين مرگِ دوباره متولد شده را

************عبوري كن سَــــرد از اين پل ويران

***********هوشيار مَكن آن را

**********هر لَحظه يك نگاه تو

*********ياد بودِ كهنه اي دوباره است

********مَــنگر؛؛؛صِدا مَكُن

*******فَريـــــــــــــــــــــــاد مَزن

******مَگذار سُكوت را بــِشكـَنـَد

*****مَخواه صِداي مُرده را رَها كُـنَـد

****رَها كُن اين دِهكده ي نابود را

***بُگذار بميرَد در سُكوتِ يك آبــِرو

**سخني مَگو  كه فَريادِ كثيف و كهنه اش را رَها كُنَد

*به او آزادي گفتن مَده

**بُگذار تا هرچه زودتر بميرَد

***تا دَست يابي به آن آزادي

****همـــــ ــــــآن را كه مي خواهي

*****و رَها شَوي

******از هَر آن لَجَني كه از آن بيزاري

*******ثانيه هاي سُكوت را مَشِكن

********بُگذار تُند گامي كه در پيش رو دارد

*********طي شود به سوي لحظه ي مَرگ.

**********و تو نيز بمير با دُنيايي كه هَرگز دَرك نكردي

***********با چشماني كه هيچگاه نَفَهميدي

************و همچنان نَواختي با دَهاني باز

*************و زَباني گُشوده هَمچون خَرواري كِثافت؛مانندِ او!

**************بــِنَواز تار سُخن گفتن را

***************و راهي كن نُت هاي زُباله را!

****************گوش فرا ميدَهم

*****************همچنان گوش فرا ميدَهم

******************دِرَنگي ميكنم

*******************سُكوتي به اندازه يك مَرگ

********************براي صُعود به ثانيه هاي مَرگِ يك خَزه

*********************بُگذار دنياي خَزه

**********************بَراي او بهشت جاوداني بمانـَد.

***********************و با خود به گور بَــرَد

************************تـَـماشاي جُلبَكي را

*************************كه بَر زندگي تو پَهنا گـُسترده است.

**************************خـَفه شُدنِ دوباره را

***************************بَر زبان گـُشودني تكراري و هَوس اَنگيز

****************************مُسَلط مي كنم

*****************************مَرا در گور آزاد خواهي ديد.

******************************در اِنتظار  يك آزادي

*******************************و به بَهانه تولّد بــِهـِشتِ يك خـَزه

********************************هَمچنان سُـكــــوتي مي كُنَم سرد

 


30 / 3 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

نِگاهـ ـي اَز چشمانـِ دِگــَر...

12 AM

 

شاید سالها طول کشید و شاید ثانیه ای...اما پس از آن برخاستم برای قدم نهادن...که چه فرصت اندکی باقی است..و چه روزها که بیهوده گذشت...چه دلها و چه نگاههای بی پاسخ و بر جای مانده...ارزش یک بار زندگی کردن در این نیست که خودخواهانه و بی تفاوت بنگریم؛ساده بگذریم؛تنها در اندیشه دل خویش؛قلب خویش؛نفع خویش؛باشیم...

دریابیم اگر دلی شکست ما نیز به همرا او خواهیم شکست؛پس دلی نشکنیم..نگاهی را بی پاسخ نگذاریم..خنده ای را بی جواب نبندیم..هرگز اجبار را سر راهی قرار ندهیم..به هررنگی درآییم..گاه سپید همچون برفی که ذوب شود برای جاری شدن رودخانه..گاه آبی به رنگ و عظمت آسمانها و اقیانوسها که همه چیز را در خود جای دهد..گاه به سیاهی یک شب برای درخشش ماه؛برای لذت دیدن چشمک ستاره ها در نهایت تاریکی شب...

هر رویدادی رنگی به خود میگیرد...و اگر سیاه بود سیاهی شب را نظاره گر باشیم که چگونه طلوع خورشید را نوید میدهد...!گاه برای لبخندی دروغ بگوییم..گاه برای چسبانیدن خرده های دلی بهم راست نگوییم...

زیبایی یعنی تپش قلبی که میشنویم؛دیدن گامی که به سویمان می آید؛گامی که از ما شاید دور خواهد شد...گاهی از مقابل آینه به کناری رویم و تنها خود را نبینیم...فاصله ها را به یک خط خلاصه کنیم؛و چند کلمه...بدانیم اگر دنیا قانونی دارد ما نیز قانونی...

دنیای خود را در قفس این دنیا آنقدر کوچک کنیم تا از لابه لای میله های آن گذر کند و به عظمت هستی و زندگی برون آن برسد...دنیای بیرون زمینی نیست......هستی درون ماست؛مقیاس فاصله درون ما مترها نیست...مقیاس آن محبتی است که گاه با یک کلمه خلاصه میشود...رفتن دیگری را درون خود انگاریم...ترس از گم شدنها را نابود کنیم..بدانیم کوچکترین خوشبختی جای بزرگترین غمها را میگیرد؛خوشبختی را بیافرینیم...گاه بودن یک شخص حقیقتا نعمت است.

 

من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه من آمدی

براي من ای مهربان

چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

 

"فروغ فرخزاد"


28 / 3 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

شِکـَسـ ـتـــِ ثـ ـآنـ ـیـ ـه هآ...

4 PM

و امروز
بی تو در کناری دیگر
گوشه ای دیگر از این تخت ِ سپید
در انتظار هجوم بی بُعد و بی اِنکار ثانیه های خوشبختی
به انتظارَت نشسته ام..
تا بیایی
بی تکرار
بی اِبهام
و بی رَفتنی دوباره

و بمانی
با هُجومی هَمیشگی
بر تیکْ تاکِ دِلخراش ثانیه های نبودنت
و ببخشی از آتش جاودانیَت
با تکرار گرمای نفسهایَت
بر تَن سَرد و عُریان من
و ذوب گردانی
اِنجمادِ لحظه های تاریکی

و با بودنَت
زنده گَردانی
ببویی
وببوسی
بی رَفتنی دوباره
با مَرگِ انتظار
 
در تکرار سالها که گذشت,,برای ماندن




27 / 3 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

موسيقيــِ مُرده...

6 PM

 

مينوازم از باد

مي نوازم از راه

مينوازم از عشق

از سكون

از مرگِ تپشِ خاطره ها

از تبلور

از بلوغِ خورشيد

از حجمِ بي بُعد و پر از روشنيِ تاريكي

از صداي خفه و فريادِ دگر انديشِ اندشه ها

 

مينوازم از مِه

از خفقان و وزش سرماي يخ زدگان

از باد

از امواجِ خروشانِ كُشنده در دلِ چشمه ي ماه

از سخن گفتن و انديشه کهنه و مرده ی ماه

از نگاهِ عبوس در دلِ قرنِ بلند

از فريبِ رخِ مهتاب ته مرداب ها

مردابِ پر از چلچله ي گوش خراشِ وزقِ خاطره ها

از مرگ

مينوازم تا كه بربندم وزْ وزِ انديشه

هاي هاي گونه

جيغ جيغ  بوسه

كنش و واكنشـِ زندگي و بودن و مرگ

بوسه و نفرت و عشق...

 

 

 


15 / 3 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

دُنیآی وآرونـ ـ ـ‌ه...

4 PM

 

 


اگر دلت هوای باران کرد بگذار تا چتر وارونه بر تو ببارد

 

 

بگذار تا کوچ پرستو ها در زیر سقف تو به پرواز درآید

 

 

بگذار سیراب شود این برکه تاریکی

 

 

و بگذار سرشار شود ترنم بهاری

 

 

جاری شو

 

 

زندگی ببخش تا همواره آسمانت دلنشین و ابرت پر بار باشد...



 


30 / 1 / 1391برچسب:اشعار,ناب,نظر,خواهی,درباره,عکس,دنیای,وارونه,,به قَلمـِ: »смa«

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
کسب درآمد پاپ آپ